شاخه گندم

 

 

اَخرین چیزی که شاخه گندم به یاد می اَورد

این  بود که تمام شاخه های تشنه

برای بازگشت باغبان لحظه شماری می کردند

ودعا می خواندند

وچون باغبان اَمد

به یاد روز های که در دستش اَب بود

برایش هلهله ها کرد ند

وجشن به پا کردند

ولی باغبان اینبار با داس اَمده بود...

شاخه گندم دیگر چیزی را به یاد نمی اَورد....

نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:22 ب.ظ http://akharinharfa.blogsky.com/

...
من این باغبونُ دیدم...
با داس اومده بود...
اما..هنوز براش دعا می‌کنم...
...

دوست پاییزی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام پیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنه دوز
دلم برات خیلی تنگ شده بود...
میبینم که این چند وقت که من نبودم حسابی آپ کردی..
تازه اونم چه شعر ها و داستان های قشنگی..
موفق باشی

یاس چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:42 ب.ظ http://www.yasivaostad.blogsky.com

سلام
بالاخره سر نوشت گند م ها هم همینه
ممنون که سر زدی
شاد باشی

لی لی پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:35 ب.ظ http://liliana.blogsky.com/

سلام پینه دوز
خوبی؟
مرسی به من سر زدی
نوشته ات خیلی خیلی زیبا بود

احسان پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:10 ب.ظ http://ino-jedi-begir.blogsky.com

سلام
پینه دوز.......... من که اعتقاد دارم هممون شاخه های گندم هستیم........

بالا خره باغبان بالا سر ما هم میاد....
فقط خدا کنه نرسیده چیده نشیم.. قاطی رسیده ها...چون انوقت دیگه نه نون مردم میشیم .. نه نون مردم

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
ممنون دوباره به من سر زدی
زیبا بود و غم انگیز
نمی دونم چی بگم.....
.
.
دلت شاد
غمت کوتاه

یک دوست جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:29 ق.ظ http://www.difnews.blogsky.com

سلام دوست عزیز بسیار زیبا بود موفق و شاد باشی

نسرین جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:54 ب.ظ http://www.nasrintanha.blogfa.com

به نام خدا
سلام دوست عزیز! خوبی؟ من و ببخش که کوتاهی می کنم و دیر به دیر نظر میدم! سعی می کنم از این به بعد دیگه تکرار نشه! من آپم! دوست داشتی خوشحالم می کنی سر بزنی! راستی دوست جوون تا مدتی قسمت نظرات نوشته های جدید بسته شده! اینم واسه خاطر همون دلیله! یا حق!

نسرین جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:55 ب.ظ

راستی یادم رفت درمورد نوشتت نظر بدم! کاش یه باغبون بودم اون وقت می دونیستم چی کار کنم............!

پریا جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:08 ب.ظ http://padme.blogsky.com

شاید اگه می دونستن که قراره نون بشن و برن تو شکم بچه ای که روزهاست هیچی نخورده...باز هم خوشحال بشن...!

نقاب یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:41 ق.ظ http://my-backdrop.blogsky.com/

راستی تو آخرین نفری بودی که بر بستر شاخه ی گندم نشستی، او برای جوجکانم دانه ای در دست نداشت؟

ممنمون از اینکه به مهمانی کوچک پشت پرده ی من آمدی و پوزش که با تاخیر رسیدم. البته به رسم ادب در غیابت در همان جمع از اولین مهمانان عزیزم تشکر کردم.

سبز و شاد باشی!

هدایی یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:47 ق.ظ

چه بانمک...و یکمی غمگین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد